ایران و جهان

روایت بانوی مبارز از مقاومت خرمشهر/صدای ضربان قلبم را می شنیدم


خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ الناز رحمت نژاد: ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ در مسیر ماهشهر به سربندر، نیروهای نظامی ارتش در حال رفت و آمد بودند و در قسمت‌های مختلفی از جاده، سربازها در پست‌های دژبانی، نگهبانی می‌دادند. هر چه به خرمشهر نزدیک تر می‌شدی صدای انفجارها واضح‌تر به گوش می‌رسید. این‌طور به ذهن خطور می‌کرد که «یعنی ارتش دوباره به خاطر غائله خلق عرب در حال آماده باش است؟» تا اینکه گوینده خبر اعلام کرد: «عراق لب مرز، فرودگاه مهرآباد تهران، شیراز، اصفهان، اهواز، ارومیه و بعضی از دیگر شهرها را بمباران کرده است.»

بعد از نماز صبح، مانتو و شلوارم را پوشیدم و روسری زدم. آماده رفتن به مدرسه بودم. از شوق اینکه اول مهر رسیده روی پا بند نبودم. اول مهر امسال برایم با اول مهر هر سال فرق داشت. قرار بود وارد دبیرستان شوم و این یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم بود. فکر می‌کردم هر کس وارد مقطع متوسطه شود، دیگر بزرگ شده است و من هم در سن ۱۵ سالگی دارم قاطی بزرگ ترها می‌شوم و همه رویم طور دیگری حساب می‌کنند.

بابا به اتاق آمد. با تعجب نگاهی به من انداخت و پرسید: «چرا نخوابیدی؟ کجا می خوای بری؟» جواب دادم: «خب می خوام برم مدرسه.» پرسید: «این صداها رو نمی شنوی؟ فکر نکنم مدرسه‌ها باز باشه. برو بخواب.»

همزمان با چهل و سومین گرامیداشت هفته دفاع مقدس با زهره فرهادی رزمنده زن دوران دفاع مقدس و راوی کتاب «چراغ های روشن شهر» نوشته فائزه ساسانی خواه که سال ۱۳۹۸ توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار نشر شده، گفت‌وگو کردیم.

فرهادی دختر ۱۵ ساله‌ای است که قرار است وارد متوسطه اول شود، آتش ماشین جنگی صدام مدارس را به تعطیلی می‌کشاند و این دختر را به جای مدرسه عازم مسجد جامع خرمشهر می‌کند.

این رزمنده دوران دفاع مقدس در هفته دفاع مقدس به خبرگزاری آمد تا در گپ و گفت شیرین خاطراتش از شب بیست و هشتم مرداد ۱۳۵۷ همزمان با آتش سوزی سینما رکس تا غائله خلق عرب و آغاز جنگ تحمیلی و مقاومت ۳۵ روزه خرمشهر را مرور کنیم. قسمت اول گفت‌وگو با زهره فرهادی همزمان با هفته دفاع مقدس منتشر شد که در آن خاطراتش از شب بیست و هشتم مرداد ۱۳۵۸ آتش سوزی سینما رکس، پیروزی انقلاب و غائله خلق عرب را مرور کردیم.

قسمت اول گفت‌وگو با این رزمنده زن دوران دفاع مقدس در پیوند «عراق از دوران پهلوی داخل خاکمان جاسوس می‌فرستاد» قابل دسترسی و مطالعه است.

قسمت دوم گفت‌وگو از خاطرات از روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ همزمان با اولین روز از آغاز هجوم سراسری عراق به ایران آغاز می‌شود. همچنین با خاطره امدادگری فرهادی در مسجد جامع خرمشهر و بیمارستان مصدق ادامه داده می‌شود. پرکردن گونی توسط دختران در مکتب قرآن برای سنگربندی شهر و ساخت کوکتل مولوتف برای خطوط درگیری از دیگر خاطراتی هستند که در قسمت دوم گفتگو با وی دنبال کردیم.

در ادامه مشروح قسمت دوم گفت‌وگو با زهره فرهادی رزمنده زن دوران دفاع مقدس و راوی کتاب «چراغ های روشن شهر» را می‌خوانیم؛

* بعد از آتش سوزی سینما رکس و غائله خلق عرب برسیم به روز اول جنگ، چند روز قبل، برای دیدن اقوام به هندیجان رفته بودید و غروب روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ به خرمشهر برگشتید، ارتش را می‌دیدید که در مسیر ماهشهر به سربندر، در حال رفت و آمد بودند و در قسمت‌های مختلفی از جاده، سربازها در پست‌های دژبانی، نگهبانی می‌دادند. هر چه به خرمشهر نزدیک تر می‌شدید صدای انفجارها واضح‌تر به گوش می‌رسید. این‌طور به ذهن خطور می‌کرد که «یعنی ارتش دوباره به خاطر غائله خلق عرب در حال آماده باش است؟» تا اینکه گوینده خبر اعلام کرد: «عراق لب مرز، فرودگاه مهرآباد تهران، شیراز، اصفهان، اهواز، ارومیه و بعضی از دیگر شهرها را بمباران کرده است.» روز اول مهر هم آماده رفتن به مدرسه بودید که پدرتان به خاطر صداهای انفجار از رفتن شما به مدرسه جلوگیری می‌کنند. اما شما نمی‌پذیرید و می‌گوئید: «می رم مدرسه، اگه بسته بود بر می‌گردم.» به سمت دبیرستان می روید اما با در بسته مدرسه‌ای که دانش آموزی در آن نیست مواجه می‌شوید. تصمیم می‌گیرید به جای برگشتن به منزل به مسجد جامع که مرکز خبرها و راهپیمایی‌ها بود بروید تا ببینید در شهر چه خبر است.

بله.

* اوضاع شهر در اول مهر ۱۳۵۹ چه طور بود؟

شهر آشفته بود. هر چه به سمت مسجد می‌رفتم صدای انفجارها نزدیک تر و واضح‌تر شنیده می‌شد. صداها فقط از طرف مرز نبود، از داخل شهر هم شنیده می‌شد. تصمیم گرفتم از خیابان فردوسی به سمت مسجد بروم. بازار سیف در آنجا قرار داشت و همیشه جمعیت زیادی به آنجا رفت و آمد می‌کرد. سرعتم را زیاد کردم و از پیاده رو و کنار دیوار راه رفتم تا به خیابان فردوسی رسیدم. از رو به روی بازار سیف و بانک سپه گذشتم. بانک و بازار تعطیل بود، اما جمعیت زیادی آنجا دیده می‌شدند.

مردم هراسان و وحشت زده بودند. عده‌ای به سمت مسجد جامع می‌دویدند. بعضی‌ها فرصت نکرده بودند سر و وضعشان را مرتب کنند. عده‌ای با دمپایی بیرون آمده بودند. اوضاع خیلی بدتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. از درستی کارم به شک افتادم. لحظاتی مردد شدم چه کار کنم! بروم مسجد جامع یا برگردم خانه؟

مردم هراسان و وحشت زده بودند. عده‌ای به سمت مسجد جامع می‌دویدند. بعضی‌ها فرصت نکرده بودند سر و وضعشان را مرتب کنند. عده‌ای با دمپایی بیرون آمده بودند. اوضاع خیلی بدتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. از درستی کارم به شک افتادم. لحظاتی مردد شدم چه کار کنم! بروم مسجد جامع یا برگردم خانه؟ نزدیک بانک سپه، خانه آقای غلامعلی حیاتی رئیس بانک سپه خرمشهر قرار داشت. او یکی از اقواممان بود. دو دل شدم به خانه آنها پناه ببرم یا نه؟ دل به دریا زدم و با خودم گفتم: «من که تا اینجا اومدم، بذار برم ببینم مسجد چه خبره؟» نزدیک مسجد جامع غلغله بود. انگار همه به مسجد پناه آورده بودند. از دری که به خیابان فخر رازی باز می‌شد، وارد مسجد شدم.

*شما در چنین شرایطی چه احساسی داشتید؟

صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم.

*وقتی به مسجد جامع رسیدید بین مردمی که به مسجد پناه آورده بودند چه جملاتی رد و بدل می‌شد؟

هر کس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: «جنگ شده.» آن یکی می‌گفت: «ارتش عراق پاسگاه‌های بخش‌های مرزی رو اشغال کرده! چه قدر اسیر و شهید دادیم. شهر رو هم که می کوبن. بیمارستان‌ها قیامته. پر از مجروحه.» نفر بعدی می‌گفت: «سربازهای بعثی کم کم دارن به اطراف شهر نزدیک می شن.» دیگری می‌گفت: «عراقی ها کوی طالقانی، راه آهن، مولوی و منطقه‌های پایین و اطراف شهر رو بمباران کردن.»

* از بدو ورود به مسجد جامع کار امدادگری را شروع کردید؟

بله. یکی از آقایان به جمعیت حاضر در مسجد گفت: «اینجا تجمع نکنید. هر کس امدادگری بلده، بره بیمارستان مصدق.» فکر کردم من که مدت کوتاهی دوره امدادگری گذرانده‌ام، حتماً کاری از دستم بر می‌آید. بروم بیمارستان شاید بتوانم کمکی بکنم. با چند نفر، با وانتی که جلوی مسجد بود، به سمت بیمارستان رفتیم. بیمارستان در انتهای خیابان چهل متری، بعد از فلکه فرمانداری و رو به روی سازمان آب بود.

* چرا وقتی به بیمارستان مصدق رسیدید به این نتیجه رسیدید که بهترین کمک به پرسنل این است که بی دلیل در دست و پا نباشید و به مسجد جامع برگشتید؟

نرسیده به بیمارستان، ماشین‌ها و آمبولانس‌ها با شتاب می‌رفتند و می‌آمدند. جلو بیمارستان شلوغ و پر از ازدحام بود. وانتی نزدیک بیمارستان، تعدادی شهید و مجروح آورده بود. مردم به سرعت مجروحان را از آن در می‌آوردند، روی برانکارد می‌گذاشتند و داخل ساختمان می‌بردند. لباس بعضی از کمک کنندگان خون آلود بود. عده‌ای آمده بودند ببینند چه چیزی لازم است تا بیاورند.

نظم بیمارستان به ریخته بود. حمله نیمه شب و نزدیک صبح هواپیماهای دشمن، مردم را غافلگیر کرده بود. کشته‌ها و مجروح‌ها زیاد و مردم حیران و وحشت زده بودند. یکی دنبال خواهر و مادرش آمده بود، یکی دنبال بچه‌هایش. خانواده‌هایی که شهید داده بودند شیون و زاری می‌کردند. بعضی از زن‌ها به سر و صورتشان می‌زدند.

مات و مبهوت به دور و برم نگاه می‌کردم. وارد ساختمان شدم. پزشکان، پرستاران و پرسنل بیمارستان از حضور این همه جمعیت و مجروح دستپاچه و غافلگیر شده بودند. نمی‌دانستند با این همه مجروح باید چه کنند. تند و شتاب زده از این طرف به آن طرف می‌رفتند و به مجروحان رسیدگی می‌کنند.

راهرو و سالن انتظار، روی تخت‌ها و زمین اورژانس پر از مجروح بود. عده‌ای را روی برانکارد و عده دیگری را کف سالن خوابانده بودند. مجروحان از درد به خود می‌پیچیدند. صدای همهمه و اه و ناله مجروحان و گریه همراهان فضا را پر کرده بود. روی زمین پر از لکه‌های خون یا رد خون بود که به اتاق‌های دور و بر کشیده می‌شد. چادرم را جمع کردم و زیر بغلم زدم تا به خون‌ها آلوده نشود راهرو و سالن انتظار، روی تخت‌ها و زمین اورژانس پر از مجروح بود. عده‌ای را روی برانکارد و عده دیگری را کف سالن خوابانده بودند. مجروحان از درد به خود می‌پیچیدند. صدای همهمه و اه و ناله مجروحان و گریه همراهان فضا را پر کرده بود. روی زمین پر از لکه‌های خون یا رد خون بود که به اتاق‌های دور و بر کشیده می‌شد. چادرم را جمع کردم و زیر بغلم زدم تا به خون‌ها آلوده نشود.

چشمم به زنی افتاد که زخمی شده بود. بچه‌هایش گریه می‌کردند. دست بچه‌ها را گرفتم، کناری نشاندم و آرامشان کردم. با راهنمایی پرسنل بیمارستان و با کمک دیگران، بعضی از مجروحان را با تخت‌های چرخدار جا به جا کردیم.

بیمارستان آنقدر شلوغ و آشفته بود که نمی‌توانستم کار مفیدی انجام دهم. به نظرم رسید بهترین کمک به پرسنل این است که بی دلیل در دست و پا نباشم. همراه با چند دختر دیگر از بیمارستان به سمت مسجد جامع برگشتم.

*وقتی از بیمارستان مصدق به مسجد جامع رسیدید، چند ساعت از صبح اول مهر ۱۳۵۹ گذشته بود؟

ساعت حدود دو و نیم بعدازظهر بود که مجدداً به مسجد جامع رسیدم.

* از صبح تا ظهر شرایط مسجد جامع تغییر کرده بود؟ باز هم درخواست کمک‌های مردمی بود؟ چه کمک‌هایی کردید.

مردم وحشت زده و مستاصل در خیابان‌ها و جلوی در خانه‌ها پراکنده بودند. رو به روی در چوبی مسجد جامع، مردی روی وانت ایستاده بود و داد می‌زد: «باید اطراف شهر رو سنگربندی کنیم. نباید اجازه بدیم تانک‌های عراقی و سربازهاشون به شهر نزدیک بشن. به کمک چند نفر برای پر کردن گونی‌ها احتیاج داریم.»

من و اشرف دخترعمویم معطل نکردیم و رفتیم جلو. پرسیدیم: «برادر کجا باید سنگر درست کنیم؟» جواب داد: «برید سر خیابون. تو خیابون چهل متری، نزدیک گل فروشی محمدی، خواهرها دارن گونی‌ها رو پر می کنن.»

دخترها روی زمین نشسته بودند و خاک‌ها را داخل گونی‌ها می‌ریختند. ما هم دست به کار شدیم. تند تند خاک‌ها را با دست داخل گونی می‌ریختم. بعد از پر کردن دو سه گونی، احساس کردم سرانگشتانم درد می‌کند. نگاهی به ناخن‌هایم کردم. زیرشان خاک رفته بود. به دخترها نگاه کردم، هر کدام ظرفی دستشان بود. از خودم پرسیدم: «چرا دارم با دست گونی‌ها رو پر می‌کنم؟» رو به دخترها گفتم: «دستم درد گرفته.» یکی از آنها گفت: «برو کاسه‌ای چیزی بیار. با دست که نمی شه گونی پر کرد.» از مسجد تا خیابان چهل متری که از خیابان‌های اصلی شهر بود، حدوداً سه چهار دقیقه راه بود. با اشرف دوان دوان خودمان را به آنجا رساندیم. نزدیک گل فروشی، ساختمانی بود که سر درش نوشته شده بود: «مکتب القرآن» مکتب، تقریباً رو به روی خیابان انقلاب بود. دخترها روی زمین نشسته بودند و خاک‌ها را داخل گونی‌ها می‌ریختند. ما هم دست به کار شدیم. تند تند خاک‌ها را با دست داخل گونی می‌ریختم. بعد از پر کردن دو سه گونی، احساس کردم سرانگشتانم درد می‌کند. نگاهی به ناخن‌هایم کردم. زیرشان خاک رفته بود. به دخترها نگاه کردم، هر کدام ظرفی دستشان بود. از خودم پرسیدم: «چرا دارم با دست گونی‌ها رو پر می‌کنم؟» رو به دخترها گفتم: «دستم درد گرفته.» یکی از آنها گفت: «برو کاسه‌ای چیزی بیار. با دست که نمی شه گونی پر کرد.»

به سمت آشپزخانه مکتب رفتم. کاسه‌ای برداشتم و سریع برگشتم و مشغول کار شدم. در گونی‌ها را با نخ می‌بستم و آنها را به کناری می‌کشیدم. مردها آمدند گونی‌های پر را بلند کردند و داخل وانت جا دادند. راننده به سمت خطوط مرزی راه افتاد.

کار پر کردن گونی‌ها تمام شده بود. گفتند: «بیایید حیاط مکتب. کمک کنید کوکتل مولوتف بسازیم.» برایمان توضیح دادند چه کار باید بکنیم. عده‌ای صابون، بنزین، شیشه نوشابه، قیف و رنده از همسایه‌ها می‌گرفتند و می‌آوردند. در حیاط مکتب نشستیم و شروع به درست کردن کردیم. کوکتل مولوتف ها را در جعبه‌های نوشابه جا دادیم. راننده دیگری جعبه‌ها را به خطوط درگیری برد.

خورشید سرخ رنگ کم کم داشت غروب می‌کرد که کار ما هم تمام شد و به خانه عمو برگشتیم. بچه‌های عمو تا من را دیدند، گفتند: «بابات اومد دنبالت، گفتیم با اشرف هستی، ولی پیغام داد هر چی زودتر برگردی خونه.»

می‌دانستم اگر به خانه بروم یا بابا دنبالم بیاید، نمی‌گذارد برای کار برگردم. ترجیح دادم شب را در خانه عمو باشم. فکرم ناراحت بود. عادت نداشتم بی اجازه جایی بمانم. به خودم دلداری دادم و گفتم: «من که نیتم خیره، جای بدی هم که نیستم. بابا هیچ وقت برای موندن در خونه عمو سخت گیری نکرده و اجازه داده هر وقت خواستیم بمونیم. اگه برم خونه همه فکر و ذهنم اینجا می مونه.»

ادامه دارد…


منبع: مهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا