ایران و جهان

خدا را شکر که بابا سواد ندارد!


خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: از حرف‌های مهاجرستیزانه‌ای که این روزها زیاد شده، گلایه داشت. می‌گفت بعضی چهره‌های سیاسی و رسانه‌ها با این جور حرف‌ها، خواسته یا ناخواسته برای جماعت «مهاجرستیز» خوراک جدیدی جور می‌کنند تا باز آن را دست بگیرند و همه کاسه کوزه‌ها را سر مهاجران بشکنند. از گره زدن ماجرای آتش‌سوزی گاندی به یک کارگر افغان گرفته تا اظهارات یک چهره سیاسی درباره شمارش تعداد نان‌هایی که افغانستانی‌ها در ایران خریداری می‌کنند. اما پشت همه این نان‌ها، روایت‌هایی از هم‌زیستی دو ملت است.

خدا را شکر که بابا سواد ندارد!

پدرش افغانستانی و مادرش ایرانی است. خودش هم متولد ایران است، همین جا درس خوانده و کار کرده و نان در آورده است. می‌گوید: «وقتی خرمشهر آزاد شد، پدرم بدون اینکه پولی بگیرد، از خراسان رفت خرمشهر و با تنها هنری که داشت یعنی کارگری و اوستابنایی برای مردم دست به کار شد. کسی نمی‌داند ولی بابای من برای آبادی خرمشهر خیلی زحمت کشیده و عرق ریخته، کاری که خیلی‌ها نکرده‌اند. منت نیست. پدرم این کار را وظیفه خودش می‌دانست. سال‌ها ایران زندگی کرده بود و برای این خاک هر کاری می‌کرد. دوست داشت ایران را… حالا هم دوست دارد. بازی‌های تیم ملی را بیشتر و دقیق‌تر از من دنبال می‌کند. تازه به من هم یادآوری می‌کند که مبادا فراموش کنی بازی ایران را ببینی!»

از روزهایی که بابایش در ساختمان‌های خرمشهر بنایی کرده سال‌ها می‌گذرد. حالا پا به سن گذاشته و کار کردن برایش قدری مشکل است. هر شغلی داشت دیگر باید بازنشسته می‌شد اما حاضر نیست سربار باشد، نه سر بار پسرش نه سربار جامعه‌اش. هنوز کار می‌کند. کارگری می‌کند. در این سال‌ها چند بار حسابی به خاطر کار ساختمانی آسیب‌های جسمی دید، بدون بیمه خانه‌نشین شد و ماه‌ها نمی‌توانست کار کند. پسرش می‌گوید: «کارفرما به جرم افغانستانی بودن، هیچ کمکی در هزینه‌های درمانی به بابا نمی‌کرد؛ با این حال یک بار از زبان بابا بدِ این و آن را نشنیدم.»

چهل سال کارگری و نان حلال درآوردن پدرش در کوچه و خیابان‌های مشهد و حوالی حرم امام رضا (ع) جلوی چشم‌هایش راه می‌رود: «شاید اغراق به نظر بیاید، اما چهل سال هم حرف کمی نیست! شاید اداره و مسجد و درمانگاه و پیاده‌رویی در مشهد نباشد که بابای من در آن دستی نداشته باشد. مشهد! شهری که از همه جای ایران مهمان دارد، هر گوشه‌اش عرق زحمت‌های بابا زمین ریخته و به جایش آبادی سبز شده. بابا مدت زیادی پیاده‌روهای اطراف حرم را سنگ‌فرش کرد. حالا هر کس زائر امام رضا می‌شود از پیاده‌رویی می‌گذرد که بابای من سانت به سانتش را سر و سامان داده. یا اگر در مشهد درمانگاه می‌رود، شاید بابا آجر دیوارهایش را روی هم چیده باشد، اگر مدرسه می‌رود بعید نیست که بابا سقف کلاس‌هایش را گچ‌کاری کرده باشد…»

نفس حبس شده‌اش را شبیه یک آه عمیق رها می‌کند: «بابا به قدر چهل سال در این شهر و کشور، با مردم و قدم‌های‌شان شریک است اما این همه را نادیده می‌گیرند و تعداد نان‌هایی که شاید در طول روز می‌خورد را حساب می‌کنند؟ اصلاً می‌دانی؟ خوب است که بابا فقط سواد قرآن خواندن دارد و اینها را نمی‌داند. چه خوب که گوشی هوشمند ندارد. خوشحالم که سر از سایت و خبرگزاری درنمی‌آورد، خدا را شکر که نمی‌خواند، وگرنه بعد از چهل سال هموار کردن زمین و روی هم چیدن آجر برای مردم، اگر اینها را می‌شنید همان چند لقمه حلال بعد از شب و روز کارگری هم از گلویش پایین نمی‌رفت. با زبان روزه در ماه رمضان کار کرد. زیر آفتاب کار کرد. در یخبندان کار کرد. از وقتی به یاد دارم کار کرده و هنوز هم کار می‌کند تا نه سربار خانه باشد نه سربار جامعه. حالا تعداد روزهایی که خدمت کرده را کسی نمی‌شمارد اما تعداد نان‌هایش را می‌شمارند… خدا را شکر که بابا سواد ندارد!» بغض اجازه نداد بیشتر از این بگوید.

قبض‌هایی که به کار می‌آیند

کسی آمار دقیقی از میزان مشارکت کارگران افغانستانی در صنعت و فعالیت‌های عمرانی ندارد. خیلی‌هایشان با کمترین حقوق و مزایا، بدون بیمه و قرارداد و هیچ گونه ثبت قانونی در گوشه و کنار این کشور کار کرده‌اند تا در کشوری که اشتغال برای آنها با شدیدترین محدودیت‌ها همراه است نان دربیاورند.

هیچ آمار دقیقی وجود ندارد؛ البته شاید هم کسی نمی‌خواهد دقیق و بر اساس عدد و رقم اقرار کند که در این سال‌ها چه باری بر دوش مهاجران بوده است؛ از ساخت و سازهای دهه هشتاد و ساختمان‌های چهار پنج طبقه در محله‌های پایتخت گرفته تا پروژه‌های کلانی مثل پل صدر و متروی تهران و مسکن مهر. از دفاع مقدس گرفته تا دفاع از حرم! بعضی از شراکت‌ها هم نه آن جور بود که در سند و مدرکی بتوان ثبتش کرد نه آن طور بود که هر کسی بتواند ببیند و بداند.

خودش هنرمند است و اجازه نداده زیر سایه مهاجرت، استعدادهایش دفن شوند. حدود چهل سالی است که به ایران آمده‌اند می‌گوید: «پدر من پینه‌دوز بود و کفش‌های مردم را تعمیر می‌کرد. از همین راه هم خرج‌مان را می‌داد و امورات‌مان می‌گذشت. سخت بود ولی به هر سختی می‌گذشت. سال‌های جنگ بود. خوب یادم می‌آید که اوضاع خوبی نداشتیم اما با این حال بابا قدری از همان درآمد اندک و ناچیز را همیشه کنار می‌گذاشت تا با همه سختی‌ها، وقتی ماشین جمع‌آوری کمک به جبهه می‌آید، برای رزمنده‌ها و کمک به جبهه پول بفرستد.»

لبخندی تلخ می‌زند و ادامه می‌دهد: «وقتی به ماشین کمک به جبهه چیزی می‌دادیم یک قبض به ما می‌دادند. بابا این قبض‌ها جمع می‌کرد و با دقت نگه می‌داشت. یک بار پرسیدم برای چه اینها را نگه می‌داری؟ به کار می‌آید؟ گفت بله! به کار می‌آید. وقتی من مُردم اینها را با من در قبرم بگذارید… اینها ذخیره آخرت من است.»

بابایش برای هر لقمه نانی که خورده، کفشی را واکس زده یا پینه دوخته است. این طور که پسر می‌گوید، پدر بارها از مأموران شهرداری کتک خورده، بساطش را از دست داده و بارها به او توهین شده است. پسر اما شهادت می‌دهد که بابا هرگز علیه ایران و ایرانی چیزی بر زبان نیاورد و رفتارش طوری بود که این احترام را به ما هم یاد می‌داد.

در حق این خاک باید نیکی کرد

خودش متولد ایران است. پدرش حوالی سال‌های انقلاب دست همسرش را گرفت و به ایران آمد. حتی نمی‌شد حدس زد که او فرزند یک خانواده دو ملیتی است. می‌گوید: «بابای من هر وقت عکس امام خمینی را در تلویزیون می‌دید، صفحه تلویزیون را می‌بوسید. بارها و بارها پیش آمده بود که با کسانی که به امام خمینی توهین کرده بودند درگیر شده بود. می‌گفتیم پدر جان نکن؛ اما طاقت نداشت.»

به یاد خاطره‌ای می‌افتد و سر تکان می‌دهد: «این اواخر که سن و سالی از او گذشته بود و دیگر پیر شده بود، توانی نداشت. یک روز آمد خانه و حسابی دمق بود. انگار بغض داشت. هرچه پرسیدیم چه شده، دلش نمی‌خواست تعریف کند، یک جور که که به نظرم می‌رسید خجالت می‌کشد. بالاخره به حرف آمد و گفت که یک نفر جلویش به امام توهین کرده اما نتوانسته چیزی بگوید و جوابش را بدهد. بابا حسرت می‌خورد، می‌گفت حیف که پیر شده‌ام وگرنه فلان کار را می‌کردم. بعد به ما سفارش می‌کرد که شما که جوان هستید این وقت‌ها ساکت نمانید!»

یک خدا بیامرزی برای بابایش می‌فرستیم و باز دنباله حرف را می‌گیرد: «اعتقاد و علاقه‌اش عمیق بود؛ جایی در درونی‌ترین لایه‌های باورش ایران و انقلاب را دوست داشت. یادم نمی‌آید حتی یک سال هم بابا ۲۲ بهمن یا روز قدس در خانه نشسته باشد. هر جا که بود خودش را به خیابان می‌رساند.»

حالا، بابایش مدتی است که از دنیا رفته و در بهشت زهرا دفن شده است؛ جایی که سال‌ها در آن زحمت کشیده بود و به اموات و خانواده‌هایشان خدمت کرده بود: «شریف بود و مهربان. یک عمر کارگری کرد. یک روز بنایی در این ساختمان یک روز گچ‌کاری در آن ساختمان. مدت زیادی هم در بهشت زهرا! قبر آماده می‌کرد… شب‌ها که می‌آمد اگر جانی برایش باقی می‌ماند به نیت کسانی که در قبر می‌گذاشتند دعا و نماز می‌خواند. می‌گفت: یک روز هم من را در همین خاک، دفن می‌کنند. در حق این خاک باید نیکی و خوبی کرد.

پنهان شده پشت نقش یک طاووس

ایرانی است. خودش و تمام ایل و تبارش. پدربزرگش پیمانکار ساختمان بوده و او از آن نوه‌های شیرینی که مدام کنار دست بابابزرگ می‌چرخیده است. می‌گوید: «بابابزرگ یک کارگر افغانستانی داشت به اسم نوروز که سال‌ها برایش کارگری می‌کرد و در این پروژه و آن پروژه کنار دستش بود. نوروز با همه زحمتی که می‌کشید وضع مالی خوبی نداشت، بالاخره بابابزرگ زیرزمین خانه را در اختیار او گذاشت تا همان جا زندگی کند. روی طاقچه همان زیر زمین عکس امام خمینی را هم گذاشته بود.»

سال‌های کودکی‌اش علاوه بر خاطرات پدربزرگ به «آقا نوروز» هم گره خورده است؛ مرد افغانستانی که در زمان حمله شوروی به کشورش مجبور به مهاجرت شده بود: «نوروز در کشور خودش تحصیل کرده بود. حقوق خوانده بود و سواد و اطلاعات خوبی داشت. بابابزرگ که شناخته بود نوروز چه آدم با سواد و با فهم و اطلاعاتی است، شب‌ها یک ساعتی وقت می‌گذاشت و با نوروز می‌نشستند به چای خوردن و گپ زدن درباره موضوعات مختلف. من هم می‌رفتم می‌نشستم و گوش می‌دادم. چیز زیادی نمی‌فهمیدم اما دقیق یادم می‌آید که پیش خودم می‌گفتم این آقا نوروز چقدر خوب حرف می‌زند!»

آقا نوروز که با سواد و اطلاعات و توان مباحثه، کارگری می‌کرده، نقاش خوب و ماهری هم بوده و درکارهای ساختمانی هر از گاهی از این هنرش استفاده می‌کرده است: «یک بار که با بابابزرگ رفتم زیرزمین، آقا نوروز در دفترم برایم یک طاووس نقاشی کرد. خیلی زیبا بود. خیلی عجیب و باورنکردنی! آن قدر که تا مدت‌ها آن نقش را به یادگار نگه داشته بودم. در همان عالم بچگی، برایم عجیب و دردناک بود که چرا مردی با این همه دانش و هنر باید این گونه زندگی کند…»

حالا به گفته خودش دیدگاه مثبتی به مهاجران افغانستانی دارد و با دیده احترام به آنها نگاه می‌کند؛ مبادا پشت هر دست کارگری که گرفتار جبر جغرافیایی شده، یک هنرمند خوش‌ذوق یا فرد فرهیخته‌ای پنهان شده باشد.

رزمنده‌های مشکوک‌التابعه!

«مشکوک‌التابعه» به گوش‌تان خورده است؟ یعنی کسی که تابعیتش معلوم نیست. مشکوک است! آن قدر دلیل و مدرک ندارد که محرز شود متعلق به خاکی است؛ اما آن قدر در آن خاک ریشه عمیقی دارد که نمی‌توان از آن خارجش کرد. اسم پدرش در ردیف رزمنده‌های دفاع مقدسی ثبت شده که عنوانش این است: «مشکوک‌التابعه!» یعنی نه ایرانی، نه افغانستانی!

می‌گوید: «کاش برای من هم پدری می‌کرد. بیشتر پدر و بردار رزمنده‌ها بود. شش ماه به شش ماه سری به ما می‌زد و باز به شش روز نکشیده می‌رفت. مأموریت پشت مأموریت. عملیات پشت عملیات. دلم پوسید آن قدر که نبود. خودش را نذر دفاع از ایران کرده بود تا مبادا عراق یک وجب از خاکش را بگیرد.»

بعد انگار بخواهد حرفش را اصلاح کند دوباره می‌گوید: «نه فقط خودش را. همه دار و ندارش را نذر کرده بود. ما را هم! بابا در جبهه‌های جنگ با عراق بود که برادرم تب کرد. تشنج کرد و چون کس نبود که ما را از میان بیابان‌های مشهد به درمانگاه یا بیمارستان برساند پایش فلج شد.»

مادرش ایرانی است. حالا فرزندان پدر مشکوک‌التالبعه و مادر ایرانی هم سن و سال انقلاب هستند. چهل و چند سالی دارند اما هنوز شناسنامه ندارند: «وقتی برخی از دوستان بابا به پدرم پیشنهاد می‌دهند تا به این طرف و آن طرف سفارشش را بکنند تا کار شناسنامه گرفتن فرزندانش را پیش ببرد یا حداقل مسأله تابعیت خودش را حل و فصل کند، قبول نمی‌کند. قید آینده را می‌زند اما قید نان حلال را نه.» تا به حال قید آینده را زده‌اید؟


منبع: مهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا