زمینهای مسلح تا قیامت پاکسازی نمیشوند
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سومینبخش گزارش میزگرد بررسی کتاب «زمینهای مسلح» نوشته گلعلی بابایی با محوریت نقد و بررسی کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک، بخش پایانی آن محسوب میشود. در دو بخش اول و دوم اینمیزگرد پیشینههای والفجرهای مقدماتی و یک و شرایطی که ایران در آن، ایندو عملیات را انجام داد مورد بررسی قرار گرفتند. سوال مهم و محوری هم این بود که با وجود لو رفتن عملیات و سوختهبودن زمین، چرا ایران وارد معرکه دو والفجر مقدماتی و یک شد.
بخش پایانی میزگرد مورد اشاره به موضوعاتی از قبیل چرایی دقیقنبودن آمار تلفات والفجر مقدماتی، چرایی عدم حضور نیروی هوایی و هوانیروز در عملیات، چرایی عدم جلوگیری مسلحکردن زمین توسط دشمن، روایت شهادت و سرنوشت برخی افراد حاضر در عملیات، روایت احمد بویانی بهعنوان یکی از بازماندگان کانال کمیل از بازگشت به عقب و خط خودی و … اختصاص داشت. اما نکته مهمی که در اینقسمت از میزگرد مطرح شد، این بود که حجم کار دولتهای غربی که ظرف یکسال ۴۰۰ کیلومتر از مناطق مشترک مرزی ایران و عراق را با موانع عجیب و غریب مسلح کردند، بهقدری بالاست که تا قیام هم اینزمینهای مسلح و آلوده پاکسازی نخواهند شد.
گزارش قسمتهای اول و دوم میزگرد در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «نفوذیهای انجمن حجتیه و منافقین در والفجر مقدماتی خیلی ضربه زدند»
* «بزرگکردن دیگران دلیل نمیشود روی گرده متوسلیان پا بگذاری! / سوالات جوانان را با منطق جواب بدهیم»
در ادامه مشروح سومینقسمت گزارش میزگرد بررسی «زمینهای مسلح» را میخوانیم؛
* آقای بابایی، شما گفتهاید برای بهدست آوردن آمار تلفات والفجر مقدماتی خیلی تلاش کردهاید اما به نتیجه نرسیدهاید و در نهایت یکآمار غیررسمی در کتاب ارائه کردهاید؛ ۳۳۶۲ شهید و مفقود. مشکل کجاست؟ چرا نمیتوانیم به یکآمار رسمی برسیم؟ اطلاعات نمیدهند یا اطلاعات کامل نیست؟
بابایی: راستش آمار موجود نیست. من به همه مراکزی که لازم بود سر زدم و خیلی پیگیری کردم. اما آمار نیست. شاید ایناشتباه را ما در عملیاتهای دیگر هم داشتهایم. مثلاً سر تلفات عملیات کربلای ۴ هم اختلاف هست. از طرفی میگویند آمار شهدایمان به هزارتا نمیرسد از طرفی از ۱۲ هزارتا حرف میزنند. و نه این درست است نه آن.
متأسفانه در آمارهای آنموقع، شهیدی را شهید اعلام میکردند که پیکرش به پشت جبهه میرسید. کسی را هم که مفقود بود، هیچوقت در آمار نمیآوردند. همینمساله الان دارد لطمه میزند. استفاده از لفظ «غیررسمی» در کتاب به ایندلیل است. من با استفاده از دوستان و ارتباطاتی که داشتم به اینرقم حدودی و غیررسمی رسیدم…
* یعنی …؟
چون اکثر شهدای عملیات به عقب منتقل نشده و بهعنوان مفقود ثبت شدند و بعضی از مفقودها هم بعداً اسیر یا شهید اعلام شدند. روی اینحساب، پیدا کردن آمار دقیق مشکل است.
* یکروایت از شما در کتاب وجود دارد؛ صبح روز ۱۹ بهمن ۶۱. صمد یکتا معاون گردان جعفر طیار که شما کادر آن بودید، به شما میگوید «برو عقب اکبر حاجیپور را توجیه کن!» شما هم ظاهراً در حالی که بر اثر اصابت یکتیر زخمی شده بودید، برمیگردید عقب و بین راه شهید محمود ثابتنیا فرمانده گردان کمیل را میبینید که برای کمک به نیروهایش، نیروی کمکی همراه خود جلو میبرده است. با اینحساب شما آخرینکسی هستید که او را زنده دیدهاید؟
خاطره من را آقای آبخضر تکمیل میکند. من ثابتنیا را نمیشناختم. آبخضر را میشناختم که بچهمحلمان بود. داشتم بهسمت قرارگاه تاکتیکی حرکت میکردم و آنها داشتند از همانسمت، جلو میآمدند. گفتم حاجاصغر چه خبر؟ گفت «داریم با فرماندهگردانمان بهسمت بچههایمان میرویم که جلو گیر کردهاند.» من آنجا ثابتنیا را دیدم. بعد از اینماجرا کمی جلوتر، آبخضر زخمی شد و ثابتنیا او را باقی گذاشت و رفت جلو که خودش کنار بچههای کمیل شهید شد.
* آبخضر چه شد؟
فردایش او را بین بوتههای بیابان پیدا کردم. اول به نظر میرسید تمام کرده است. ولی وقتی دیدم نفس میکشد کولش کردم و گذاشتمش پشت یکوانت که میرفت عقب. به بچهها هم گفتم «این را توی صورتش بزنید بیهوش نشود.» چون خون زیادی از دست داده بود. الان هم چندوقت یکبار سر من غر میزند که من رفته بودم، چرا مرا برگرداندی؟ فردایش او را بین بوتههای بیابان پیدا کردم. اول به نظر میرسید تمام کرده است. ولی وقتی دیدم نفس میکشد کولش کردم و گذاشتمش پشت یکوانت که میرفت عقب. به بچهها هم گفتم «این را توی صورتش بزنید بیهوش نشود.» چون خون زیادی از دست داده بود. الان هم چندوقت یکبار سر من غر میزند که من رفته بودم، چرا مرا برگرداندی؟
* بگذارید درباره سرنوشت یکی دیگر از افراد حاضر در خاطرات کتاب بپرسم؛ بسیجی ۱۷ سالهای به اسم حسین که پشت لباسش نوشته بود «بیمه حضرت ابالفضل! ورود تیر و ترکش ممنوع!» درباره زخمیشدن نوشتهاید ولی سرنوشتش معلوم نیست.
در اینعملیات با دست مجروحش برگشت. ولی این را که بعداً چه به سرش آمد خبر ندارم. حسین در جادهساوه شاگرد مکانیک بود. تیر به کف دستش خورده بود. با آنوجود بالای تپه دوقلو که درگیر بودیم، خشابهای بچهها را فشنگگذاری میکرد. وقتی همه مجروحها منتقل شدند، ایشان هم به عقب منتقل شد.
* در مرحله اول والفجر مقدماتی که نیروهای ما محاصره شدند، چرا از نیروی هوایی درخواست کمک نشد؟ روایت این است که هلیکوپترهای توپدار عراقی میآمدند و بچههای ما را میزدند. خب ما چرا کبراهای هوانیروز را سروقت دشمن نمیفرستادیم تا فشار روی نیروهایمان کم شود؟
این از ابهامات اینعملیات است که نقش نیروی هوایی و هوانیروز را خیلی کم میبینیم. یکمشکلی هم که وجود داشت، این بود که بهدلیل عدم وجود امکانات پیشرفته و نیاز به تعمیرشان، فانتومهای عکسبرداری نیروی هوایی در آنبرهه نتوانستند از منطقه عملیات عکسبرداری کنند.
* بله در کتاب هم اشاره کردهاید که مأموریتهای زیادی برای پایگاههای دزفول و همدان و غیره تعریف شده بود. ولی هنگام عملیات، اجرا نشدند.
بله. اینمساله در طرح عملیات والفجر، هم برای هوانیروز و هم نیروی هوایی تعریف شده بود. ولی این را که چرا در عملیات نیامدند، نمیدانم.
* یعنی …؟
برایش توضیحی ندارم.
بویانی: اگر اجازه بدهید من برای اینسوال یکاحتمال میدهم. نیروهای ما به عراقیها خیلی نزدیک بودند و خط درگیریمان در منطقه خیلی مخلوط و قاطی شده بود. فکر میکنم روی اینحساب بود که درخواست کمک هوایی نکردیم. چون اگر هواپیماها میخواستند دشمن را بزنند، به احتمال زیاد خودیها را هم میزدند. در منطقه، درختهای کاج گز هم زیاد بود. روی اینحساب تشخیص خودی و غیرخودی خیلی سخت بود. خاطرم هست در والفجر ۸ که با حاجمحمود (امینی) بودیم و ایشان فرمانده گردان ما بود، روی جاده فاو_امالقصر هم، ایرانیها و عراقیها قاطی شدند؛ طوریکه برای لحظاتی تیراندازی قطع شد.
زندهدل: یکنکته را هم از نظر دور نداریم. جدا از سطح بالای فرماندهی که محسن رضایی و صیاد شیرازی با هم چهقدر دوست بودند و اتحاد عجیبی بین ارتش و سپاه ایجاد کرده بودند، باید به میزان رفاقت و همراهی نیروهای سپاه و ارتش در جنگ هم اشاره کنیم. حین عمل، گردانهای ما با ارتش ادغام میشدند و بچهها میدیدند که نیروهای ارتش هم چهقدر با رشادت و شجاعت میجنگند. حاجسعید آقا گفتند که در یکجلسه نمیشود به همهچیز پرداخت. این هم یکی از زوایا و موضوعات است.
* آقای بویانی، چرا ما از تجربه ناموفق والفجر مقدماتی عبرت نگرفتیم و والفجر یک را انجام دادیم؟ ببینید، پیش از والفجر مقدماتی، آنغروری که صحبتش شد به ما دست داده، سازمان رزم سپاه هم افزایش بیرویه پیدا کرده بود که بهقول همت باعث شد کیفیت کار فرماندهگردانها پایین بیاید و نتوانند خوب نیروها را هدایت کنند. در نتیجه در والفجر مقدماتی ناکام میمانیم. اما چرا بعدش اصرار میکنیم والفجر یک را انجام بدهیم؟
صحبت از لو رفتن عملیات هم بود. پیش از عملیات، فرماندهها رفتند پیش حضرت امام و گفتند عملیات لو رفته است. ایشان گفتند شمابه تکلیفتان عمل کنید؛ چه پیروز بشوید و چه پیروز نشوید. اگر عملیات نکنید دوباره ماشین جنگی عراق شروع و مساله خرمشهر را دوباره تکرار میکند. این هم یک بُعد قضیه است.
* یعنی به نظرتان والفجر یک، بازدارنده بود؟
بویانی: این را حاجسعید آقا و دیگر دوستان باید بگویند.
امینی: در والفجر مقدماتی، کلیت کار با سپاه بود و ارتش همراه و همیارمان بود. در والفجر یک، کلیت با ارتش بود که صیاد شیرازی هم طرح «آتش بهجای خون» را پیشنهاد کرد. بنا بود معایب والفجر مقدماتی در والفجر یک پوشانده شوند. یعنی با ایندید و نگاه وارد اینعملیات شدیم.
بویانی: البته در والفجر یک پیروز شدیم ها! در سهروز اول، پیروزی از آن ما بود. شک نکنید! ولی توپهای ما قدیمی بودند و بعد از دو روز شلیک دچار اشکال شدند و کارایی اول را نداشتند. وگرنه اولش خوب رفتیم و به هدفها رسیدیم.
اما درباره آناشاره شما به والفجر مقدماتی، بله غرور ما را هم گرفته بود. شهید همت و شهید حاجیپور طوری گردان ما را توجیه کردند که رسیدن به جاده العماره را قطعی میدیدیم. رزمهایی هم که برایمان گذاشتند خیلی خوب بودند. شب اول هم خوب عمل کردیم و تا آنجایی که گفتم گردان بچههای اصفهان (از لشکر نجف) به ما برخوردند و سروصدا شد، بدون جلب توجه دشمن پیش رفته بودیم. چون تپه دوقلو را دور زدیم و رفتیم. شاید اگر آنگردان اصفهانی گم نمیشد، تا خود کانال بدون درگیری میرفتیم؛ همانطور که گردان حنظله بدون درگیری تا کانال سوم جلو رفت. البته بنا بود عراقیها هم عکسالعمل نشان ندهند تا ما را محاصره کنند و اسیر بگیرند.
امینی: بله بنا بود کمینهایشان عکسالعملی نشان ندهند تا داخل منطقهشان بشویم و گیر بیافتیم. اینمساله هم مطرح بود.
* یکمشکل والفجر مقدماتی این بود که هم عکسهای هوایی جواب نمیداد هم شناساییها کم و محدود بوده است. اینحرفی است که بهمن نجفی گفته و در کتاب نقل شده است. او گفته ما وارد یکعملیات کور شدیم.
قاسمی: توجه کنید که در آنمقطع، عملیاتها دیگر مثل فتحالمبین یا مرحله اول بیتالمقدس نبودند که ما در رزم اطلاعاتی، یکجا را بشکافیم و از اینرخنه و راهکار در شب عملیات استفاده کنیم. دشمن به اینجمعبندی رسید که باید زمین را مسلح کند. عراق و حامیانش از جمله همان کنت الکساندِر دومارانژ وقتی دیدند ما با عنصر غافلگیری شبانه و امواج انسانیمان داریم موفق میشویم، به ایننتیجه رسیدند که باید زمین را مسلح کنند. یعنی خاکریز و موانع مصنوعی ایجاد کنند. خاکریز هم دیگر بهماهُوَ خاکریز جواب نداد. یعنی عین اینچهار کانالی که از چزابه زده شده تا ۲۵۰ کیلومتر بعدتر که به مهران برسد و از پشت مهران میآید تا آق داغ یعنی جبهه سومار را رد میکند، چیز بسیار عجیبی است. دنیا باید راجع به این بنویسد. الان درباره خط بارلو در جنگ دوم جهانی مینویسند. باید این را بنویسند.
عراق و حامیانش از جمله همان کنت الکساندِر دومارانژ وقتی دیدند ما با عنصر غافلگیری شبانه و امواج انسانیمان داریم موفق میشویم، به ایننتیجه رسیدند که باید زمین را مسلح کنند. یعنی خاکریز و موانع مصنوعی ایجاد کنند. خاکریز هم دیگر بهماهُوَ خاکریز جواب نداد. یعنی عین اینچهار کانالی که از چزابه زده شده تا ۲۵۰ کیلومتر بعدتر که به مهران برسد و از پشت مهران میآید تا آق داغ یعنی جبهه سومار را رد میکند، چیز بسیار عجیبی است. دنیا باید راجع به این بنویسد. الان درباره خط بارلو در جنگ دوم جهانی مینویسند. باید این را بنویسند ۴ کانال است که عرض هرکدام ۴ متر است. عمق کانالها بیش از ۳ متر است. یکنکته مهم. این کانالی که میکَنی، خاکش کو؟ وقتی کانال میکنی خاکش را میریزی پشتش دیگر! (دشمن) اگر اینکار را میکرد، به نفع ما بود. یعنی بچه بسیجی وقتی بچسبد پشت خاکریز محال است بتوانی او را از اینجا جدا کنی! مگر اینکه آتش زیادی روی سرش بریزی یا تانک دشمن از او پهلو بگیرد. مثل بلایی که در مرحله دوم بیتالمقدس سرمان آمد.
اینها در تاکتیکها به این رسیدند که باید خاکریز را جمع کنند و حجم خاک ترانسپورتشده از این چهار کانال، یکعملیات مهندسی عظیم میخواهد که تاریخ لنگهاش را سراغ ندارد الا در جنگ ما. بحث یککیلومتر دو کیلومتر نیست. از طلاییه تا پشت کوشک میشود ۳۵ کیلومتر، کنج کوشک تا شلمچه هم ۶۰ کیلومتر. بعد هم دو ردیف مثلثیهای معروف طرح اسرائیلی را داریم که دژ هستند و هر ضلعشان ۲ کیلومتر است و هر ضلع خودش دو مثلثی دیگر دارد. هر کنج و ضلع سقوط کند، دو ضلع دیگر میتوانند مقاومت کنند. این، یک طرح عالی بود که ویژه ما طراحی شد و میگویند مغز طراح اینشبکه دژهای مثلثی عملیات رمضان، اسرائیلی است. الحق و الانصاف هم جواب داد. اینموانع هم که تمام شود، به طلاییه میرسیم و از طلاییه هم به هور بخوریم، از کنج چزابه اینچهار کانال شروع میشوند.
حجم اینعملیات مهندسی دشمن خودش داستانی است. یعنی از بعد عملیات بیتالمقدس _ که نه ما یک گردان سالم داشتیم نه عراقیها و اگر داشتیم میزدیم و میرفتیم توی بصره _ مثل بوکسوری بودیم که همه نفسش را خرج کرده و آنجا یکردیف سیمخاردار هم جلوی ما نیست. احمد متوسلیان نوشته بود «پاسگاه شلمچه را شناسایی کنید. کانال ماهیگیری هم عبور کنید. سرپرست تیپ حضرت رسول؛ احمد متوسلیان.» بعد از پایان عملیات که همه به مرخصی آمدند و ما هم داشتیم شناسایی میکردیم، عراقیها تازه داشتند جلوی شلمچه جدید، میدان مین میگذاشتند که من هم با آنها درگیر شدم. داشتند تیرک میدان مین میگذاشتند.
* خب یکسوال مهم! چرا جلویشان را نگرفتیم؟ چرا فرصت دادیم زمین را مسلح کنند؟ چرا در کارشان ایجاد مشکل نکردیم؟
نیرو نداشتیم عزیز من! خیلی از اینبچهها، خانوادههای شهیدی بودند که چند شهید و جانباز داده بودند و دوباره میآمدند. رفیقدوست میگوید دولت وقت ۹ تا ۱۰ درصد بودجه را برای جنگ هزینه میکرد. تنها کسی که حرف امام را گوش میداد صدام بود که تابلو زده بود «جنگ در رأس تمام امور است. امام خمینی» [میخندد]
[حاضران میخندند.]
ما هم نمیتوانستیم کاری بکنیم. نگاه میکردیم.
* یعنی مسلحشدن زمین، و مین و سیمخاردارکاشتنها را میدیدید؟
بله. ولی کاری نمیتوانستیم بکنیم. دشمن به اینجا رسید که باید از ادوات و لوازم کوماتسو، هیوندای، یاماها و…
بابایی: کاترپیلا و…
قاسمی: اینها را از ژاپن بردارد بیارد. از چین و یوگسلاوی ادوات وارد کرد. آقا ما در خط مقدم از یوگسلاوها، صربها و بوسنیاییها اسیر گرفتیم. صنعت بتنسازی یوگسلاوها پیش از فروپاشی عالی بود. یا مثلاً فکر میکنید چهطور اینهمه تانک را میآوردند جلوی ما. کلی جادهسازی آسفالت برایشان انجام داده بودند و تانکها را در کل عراق با تریلی از جاده آسفالت میآوردند لب خط. از آنجا هم با شنی خودشان حرکت میکردند روی تپه دوقلو. شنریزی و آسفالتریزی که اینها انجام دادهاند، الان بعد ۴۰ سال دیدنی است! اینها که کار عراقِ تنها نبود! باید ۵ کتاب بنویسیم که چهکشورهایی با چه انگیزهای، با چه تکنیک و چه پروتکلی یکساله اینکار را تحویل عراق دادند. مابقی کارهایشان را بهصورت تکمیلی انجام دادند اما اینزمین مسلح با اینپیچیدگی محصول کمتر از یکسال عراقِ بعد از شکست بیتالمقدس است؛ چهار حلقه کانال در ۴۰۰ کیلومتر. با آنموانع. در همین عملیات والفجر مقدماتی ما از اردن، مصر، سودان و … اسیر گرفتیم.
بعضی وقتها میگویند عملیات، عدمالفتح بود! بیانصافها! همین برادرمان (بویانی) که میگوید با نیروها رفتیم جلو، از نقطه رهایی تا برسد به اینموانع و زمین مسلحشده، ۱۳ کیلومتر را در رمل راه رفته است. آقای بویانی آنپلها هرکدامش چند کیلو بود؟
بویانی: ما ۶ نفره زیر هرکدام را میگرفتیم، چندقدم که راه میرفتیم از کمر میافتادیم.
حالا اینجا به سوال شما میرسیم: «آقا دیوانه بودید اینجا عملیات کردید؟ خب میرفتید کمی بالاتر یا کمی پایینتر.» بالاتر و پایینتری وجود نداشت. بیهمهچیزهایی مثل محسن سرواهرابی در گردانها ول بودند که کارشان رساندن اطلاعات به دشمن بود. و زمینهای مسلحی از فاو تا پیرانشهر روبرویمان بود قاسمی: اینها را ۱۳ کیلومتر روی رمل آوردهاند؛ رمل بکر! یعنی رملی که یککیلومتر پیادهروی در آن معادل ۳ کیلومتر پیادهروی معمولی است. ۱۳ کیلومتر در اینوضع؛ تا برسد به آنموانع. بعد تازه خود کانالها و سنگرهای کمین است که دشمن با رگبار تیرتراش دارد میزند. علت اینکه بچههای کمیل و حنظله آنجلو گرفتار شدند، همین شرایط بود که نه راه پس داشتند نه راه پیش. روز که نمیتوانستند عقب بیایند و شبی هم وجود نداشت. چون همانطور که گفتم عین پنجشب، روز بود. هرکسی هم میتوانست بدود بیاید عقب، وارد میدان مین میشد. با سید مرتضی (آوینی) که به فکه رفتیم، همینجا بود دیگر! بین کانال اول و دوم خیلی شهید داریم که اصغر بختیاری از باقیماندههای پیکرشان عکس گرفت؛ مثل عکس لالههایی که از دندههای یکشهید روییده بودند یا مثلاً در طلاییه خودم از جمجمه یکشهید عکس گرفتم که کبوتر در آن لانه کرده بود. بعد هم سوژه نقاشی شد.
اینقصه در هیچجنگی نمونه ندارد و الی یوم القیامه اینزمینی که اینها مسلحش کردند، پاکسازی نمیشود. اینکه ارتش و سپاه میگویند پاکسازی کردهایم، حرف است. نتیجه این میشود که در پارکینگ شلمچه مین منفجر میشود. اینمساله حجم عملیاتی را نشان میدهد که دنیا علیه ما انجام داد.
حالا اینجا به سوال شما میرسیم: «آقا دیوانه بودید اینجا عملیات کردید؟ خب میرفتید کمی بالاتر یا کمی پایینتر.» بالاتر و پایینتری وجود نداشت. بیهمهچیزهایی مثل محسن سرواهرابی در گردانها ول بودند که کارشان رساندن اطلاعات به دشمن بود. و زمینهای مسلحی از فاو تا پیرانشهر روبرویمان بود. میخواستیم کجا برویم؟ پس اصلاً نباید عملیات میکردیم. اینها چیزهایی است که باید بگوییم. اینهمه نفوذی بین خودمان داشتیم.
[میخندد] آقا چایی بیاور دیگر برادر! بُریدیم بابا!
* اینایده جلسات توجیه ویدئویی شهید همت ابتکار خودش بود؟ یا تا پیش از او کسی اینکار را کرده بود؟
بویانی: فکر نمیکنم. تا قبل از آن سراغ نداشتم.
بابایی: حاجهمت در هرکدام اینفیلمها که آقای حاتمیکیا فیلمبرداری کرده، سهساعت صحبت میکرد.
قاسمی: آخ که از یکی از آنها خاطرهای دارم؛ همهاش را خواب بودم. [خطاب به امینی] محمود تو هم بودی یا نه؟
[خنده حاضران]
بابایی: ایناتفاق بیشتر در دهکده حضرت رسول میافتاد و فیلمبرداریها انجام میشد. من هم سراغ ندارم تا پیش از آن انجام شده باشد.
* خب آقای امینی خاطره زخمیشدن شما را در والفجر یک بشنویم؛ فرمانده گردان خندق بودید. ۲۵ فروردین ۶۲.
امینی: ما روز اول عملیات به پشتیبانی از گردانهای مالک و انصار وارد ماجرا شدیم. رفتیم به تپه ۱۱۲. ابتدا قرار بود مرحله دوم عملیات وارد کار بشویم. ولی صبح به ما اعلام کردند وارد عمل شویم. حاجسعید زخمی شده و به عقب منتقل شده بود. به همیندلیل حاج حسین الله کرم ما را توجیه کرد؛ اینکه چون فشار دشمن زیاد است ناچاریم در روز روشن وارد عمل شویم و از موقعیتهای ۱۱۲ و ۱۴۳ پشتیبانی کنیم.
یکگروهانمان با یکی از معاونگردانها رفت برای ۱۴۳ و خودم هم با دو گروهان و یک معاون گردان دیگر رفتیم روی ۱۱۲. دوسهروز آنجا درگیر بودیم. شب که شد حاجیپور مسئول محور تیپ عمار با فرمانده گردان حنظله آمد و گفت میخواهیم جلوی ۱۱۲ وارد کار شویم. آمدند و وارد کار شدند و رفتند تپههای جلویی. حنظله به خط زد و رفت جلو.
فردا ظهرش حاجیپور آمد نتیجه کار را ببیند. دیدیم گروهی از نیروهای عراقی به حالت تسلیم دستها را بالا آوردهاند. یکیشان را دیدم که اسلحهش دستش بود و دستش را بالا آورده بود. به آرپیجیزن کناردستم گفتم «اینطرف مثل اینکه فکر و خیالی دارد. تو آماده باش تا تکان خورد شلیک کن!» همینکه داشتم این را میگفتم، عراقی شلیک کرد. همزمان هم آرپیجیزن ما شلیک کرد. تیر عراقی به من خورد. مرمی فشنگ دو زمانهاش به گونیهای کانال خورد و به گلوی من گرفت. هم با اینگلوله مجروح شدم هم ترکشهای دیگر خورده بودم. با اینوضع کارمان سخت بود. چون میخواستیم طوری عقب بیاییم که نیروها من را نشناسند و نفهمند فرماندهگردانشان زخمی شده و دارد میرود عقب. بعد هم نتوانستم برگردم منطقه.
* یعنی تا آخر عملیات…
بله. بستری بودم. وقتی برگشتم فهمیدم از معاونهایم یکی شهید شده و دیگری نیروها را جمع کرده و آورده عقب.
* آقای بویانی شما از معدود نیروهای زندهبرگشته از کانال کمیل هستید. خاطرهتان از حضور در کانال را بشنویم.
بویانی: هر ثانیهاش خاطره است؛ واقعاً ۵ شبانهروز مقاومت. ۱۳ کیلومتر در قلب دشمن خیلی است. از همه طرف تیر میآمد. شهید حاجیپور به ما گفت ۱۰ صبح همهچیز برایتان میآوریم. به همینخاطر حتی اورکت هم همراهمان نبردیم. آب قمقمهها را بچهها خورده بودند و به ندرت در قمقمهها آب بود. این که میگویند ۵ شبانه روز تشنه و گرسنه، واقعی است. صبح که وارد کانال شدیم، هوا گرگ و میش بود. بچهها نماز صبح را خواندند؛ ولی نه با رسمیت و حالت همیشگی. ساعت ۷ بود که هوا روشن شد و خدابیامرز فرهاد قدجهانی اولین شهید کانال کمیل همانجایی که شنی تانک افتاده، به شهادت رسید. سرش را کمی از کانال بالا آورد و گفت «ببینم عراقیها کجان؟» که یکگلوله دوشکا خورد توی پیشانیاش و افتاد.
یکنیرویی داشتیم به نام رضاییها. سیهچرده بود. روز دوم یا سوم بود که تیر خورد و داشت جان میداد. موقع جاندادن میگفت «بچهها چهقدر سنگر تاریک است. چراغها را روشن کنید. چهقدر سرد است. یکپتو روی من بندازید!»
یادی هم کنیم از شهید بنکدار؛ معاون گردان کمیل. تا آخرینلحظه حتی وقتی بدنش را پانسمان کردند، هنوز داشت فرماندهی میکرد. کنارش سیدجعفر طاهری را داشتیم که از بچههای طلبه بود. بچههای گردان به او امامزاده سیدجعفر طاهری میگفتند. جالب بود که روحانی گردانمان هم میگفت من در محضر او صحبت نمیکنم.
زندهدل: عکس بنکدار را چهکسی انداخته؟
لباسش را درآوردند و بدنش را پانسمان کردند و بدنش را گذاشتند کف کانال که نم خاکها خنکش کند. همین خنکی باعث شد کمی خوابش ببرد. چند لحظه بعد بیدار شد و گفت «بچهها به حضرت زهرا جگرم دارد از سینهام میزند بیرون! ماستفروشها کمی آب به من بدهید! من با هر لقمه غذایم آب میخورم!» بویانی: نمیدانم. خیلی عکس قشنگی است. لحظات آخر زندگیاش است. وقتی مجروح شد، خون زیادی از او رفت. آب هم نداشتیم و تشنگی به او غلبه کرده بود. میگفت «بچهها تشنهم است. کمی آب به من بدهید.» ما هم آبی نداشتیم. لباسش را درآوردند و بدنش را پانسمان کردند و بدنش را گذاشتند کف کانال که نم خاکها خنکش کند. همین خنکی باعث شد کمی خوابش ببرد. چند لحظه بعد بیدار شد و گفت «بچهها به حضرت زهرا جگرم دارد از سینهام میزند بیرون! ماستفروشها کمی آب به من بدهید! من با هر لقمه غذایم آب میخورم!»
قاسمی: [زیر لب] آخی!
بویانی: خجالت میکشیدیم. این فقط وضع شهید بنکدار نبود. محمود افشاری بقا هنوز زنده است. در یگان دریایی لشکر در دوکوهه است. از او سوال کنید! میگفت برادر بویانی طوری شد که خمیردندان میمالیدم به نوک انگشتم میکردم توی حلق بچهها که حلقشان به هم نچسبد. بیآبیِ آنجا خیلی سخت بود. بهخاطر همینچیزها بود که امام (ره) گفت شهدای کانال کمیل ملائکالله هستند. واقعاً همینطور بود.
* خودتان چهطور برگشتید؟
قصهاش طولانی است. فشردهاش این بود که دم غروب سه نفر بودیم که از کانال بیرون آمدیم. راه را هم بلد نبودیم. از طریق شهدایی که افتاده بودند راه را پیدا کردیم. نیمهشب به سنگری رسیدیم که در یکشیار بود. دیدیم صدای حرف و خنده عربی میآید. تیر زدیم و آوردیمشان بیرون. دیدیم سودانیاند. غول بودند. ما هم ترسیده بودیم. پیش از عملیات، یکورقه آچار تحویلمان داده بودند که لغات عربی و فارسی بود. با استفاده از آنبرگه گفتیم راه را نشانمان بدهید. یکیشان راهی را نشانمان داد. دیدیم میدان مین است. با تیر او را زدم. یکعراقی همراه اینها بود که ترسید و گریهاش گرفت. گفت «من را نکشید من ۴ تا بچه دارم.» گفتیم پس راه را نشان بده! وقتی راه را نشان داد گفتم برو!
آخرهای میدان مین دو نفر از بچههای خودی به ما ملحق شدند. خوشحال شدیم و همدیگر را بغل گرفتیم و بوسیدیم. حال تازهای پیدا کردیم. شاید ۱۰ قدم جلوتر نرفته بودیم که هر دو روی مین رفتند و شهید شدند. باز هم غم و غصه سراغمان آمد و چون روز شده بود، کل روز را بین جنازه شهدا دراز کشیدیم تا شب بشود. تاریک که شد دوباره سمت خاکریزی که به تپه دوقلو زده بودند، حرکت کردیم. نزدیک که شدیم دیدیم خود ایرانیها به ما شلیک میکنند. با هزار بدبختی گفتیم خودی هستیم. وقتی رسیدیم و پرسیدند بچههای کدام گردانید، تا گفتم کمیل به گریه افتادم. باورم نمیشد زنده برگشتهام. فکر میکردم خواب میبینم. همانجا گفتم خوابم میآید. چون ۵ روز نخوابیده بودم. یکچاله بود که در آن خوابیدم و پتویی رویم انداختند. نمیدانم یکروز یا دو روز خوابیدم. وقتی بیدار شدم، از هول و هراس اینکه کجا هستم، ترسیدم. دوباره گریهام گرفت. گفتند بابا پشت خاکریز خودمان هستی. آنجا داستان را برایشان تعریف کردم. بعد من را به قرارگاه و بعد به دوکوهه رساندند.
* چند نفر توانستند زنده از کانال کمیل برگردند؟
تعدادشان به انگشتان یک دست نمیرسد.
* آقای قاسمی آنخاطره شما را هم از والفجر مقدماتی و مکالمه شهیدهمت با بیسیمچی گردان حنظله بشنویم.
سومین یا چهارمین روز محاصره بچهها، ما در قرارگاه بودیم. بعد از اینکه بچهها شب دوم هم زدند و نشد، کار قفل شد. شاید اگر یکی دو گردان داشتیم، حاجی میدانست که خرج کردنشان بیفایده است. نمیدانم گردان داشتیم یا نه.
بابایی: گردان که بود. دو تیپ کامل بود هنوز.
امینی: بله. تیپِ سه هنوز وارد کار نشده بود.
بچههه یکدفعه گفت «حاجی اینحرفها را ول کن! یادت هست چندشب پیش آمدی در چادرمان صحبت کردی؟» گفت آره پسرم یادم است. گفت «یادت است گفتی بابا بزرگ گفته تا آخرین نفس بجنگید و عاشورایی بجنگید و کم نگذارید؟» گفت آره پسرم یادم هست. گفت «بابا بزرگ را دیدی سلام به او برسان و بگو ما چیزی کم نگذاشتیم.» حاجی یکلحظه همینطور ماند. گفت صحبت کن پسرم! فقط صحبت کن! گفت باتری بیسیم دارد تمام میشود. بعد تماس قطع شد. حاج همینطور که گوشی بیسیم دستش بود، زد توی ملاجش قاسمی: ولی چون کار قفل شده بود، حاجی باید کار را با درایت جلو میبرد و با خرج کردن نیروهای جدید، کاری از پیش نمیرفت. حداکثر شاید میتوانستند بهنوعی محاصره را بشکنند که عراق این را هم به هیچوجه اجازه نمیداد. خط از سهجهت محاصره بود. بیسیمچی در تماس بود. یکبار تماس گرفت. حاجی فرمانده گردان را پشت بیسیم خواست. که بود؟
بابایی: فرمانده حنظله، یارینسب بود.
قاسمی: صدایی از پشت بیسیم گفت به گوشم. صدای یکپسر جوان بود؛ بیسیمچیشان. حاجی گفت بگو یاور بیاید. گفت «حاجی، حالش خوب است. رفته پیش وزوایی. (شهید شده)» حاجی گفت «خب باشد بگو یاور ۲ (معاونش) بیاید.» گفت «او هم حالش خوب است. رفته پیش شهبازی.» عه؟ بچههه یکدفعه گفت «حاجی اینحرفها را ول کن! یادت هست چندشب پیش آمدی در چادرمان صحبت کردی؟» گفت آره پسرم یادم است. گفت «یادت است گفتی بابا بزرگ گفته تا آخرین نفس بجنگید و عاشورایی بجنگید و کم نگذارید؟» گفت آره پسرم یادم هست. گفت «بابا بزرگ را دیدی سلام به او برسان و بگو ما چیزی کم نگذاشتیم.» حاجی یکلحظه همینطور ماند. گفت صحبت کن پسرم! فقط صحبت کن! گفت باتری بیسیم دارد تمام میشود. بعد تماس قطع شد. حاج همینطور که گوشی بیسیم دستش بود، زد توی ملاجش! شد مثل یک مرغ بال و پر کنده! به مجتبی صالحی گفت مجتبی! این لعنتی را آتش کن برویم جلو. نفربر M113 منظورش بود. گفت کجا برویم حاجی؟ فریاد زد همینکه گفتم. بدو! سوار نفربر شد و با بیسیمچیاش…
بابایی: صفرزاده…
قاسمی: آفرین، صفرزاده! با صفرزاده رفتند توی خط. صفرزاده میگفت تا کانال اول رفتیم. همینطور خمپاره بود که میخورد کنار ایننفربر. میدانست کار احمقانهای است و نه میتواند خط باز کند نه چیزی. ولی اینکار را کرد که جواب آنیارو را داده باشد که پرسیده بود حاجی تو هم میآیی یا نه…
بویانی: حشمت نصیری.
قاسمی: انگار میخواست یکجور انتحاری بزند که خودش را خلاصه کند. چون نمیتوانست بچههایی را که محاصره شده بودند نجات بدهد.
هنوز یکتعداد از بچهها در کمیل ماندهاند و خط را نگه داشتهاند؛ مثل ابراهیم هادی. رمزش هم این است که همه بفهمند یکسری هنوز در خط هستند؛ با آن داستان عطش. داستان عطش و رملهای والفجر مقدماتی یک داستان پر رمز و راز است. اینها را ما با زبانهای الکن میگوئیم. آنبچه که اسمش حیدری بود، چهدرایتی داشته که آخرین پیام را نه برای همت که برای تاریخ فرستاده! با کد میگوید به بابابزرگ بگو. آدم باید اینها را بنویسد و روزی هزاربار بخواند. آخرین جمله یک بسیجی بعد از ۵ روز مقاومت پیش از شهادت: به بابابزرگ بگید ما چیزی کم نگذاشتیم! بعد به خودمان نگاه کنیم و بینیم کجای کاریم؟
منبع: مهر