ایران و جهان

عهد می‌بندم/ با اجازه بزرگ‌ترهای مهمونی ۱۰ کیلومتری؛ بله!

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: تا به حال مترو را چنین شلوغ ندیده بودم. ایستگاه امام حسین تقریباً تمام جمعیت پیاده شد. جا برای سوزن انداختن نبود، همه به دنبال راه خروج می‌گشتند؛ از شدت شلوغی و ازدحام، پله برقی ایستاد. سالمند، میانسال، جوان، نوجوان و کودک، همه گروه‌های سنی را می‌شد دید.

بعد از خروجی مترو، با یک گل رز از همه پذیرایی می‌کردند. هر کس که شاخه گل را می‌گرفت، ناخودآگاه لبخند می‌زد و عید را تبریک می‌گفت. همان ابتدای راه یک گروه از بچه‌های قد و نیم قد سرود می‌خواندند. هیچ‌چیز شبیه عصرهای همیشگی این خیابان نبود. غرفه‌های بسیار، وسایل بازی کودکان، گروه‌های هنری و نمایشی، پذیرایی‌ها و خوراکی‌های مختلف و لذیذ و البته، شلوغی بی‌سابقه! اینجا قرار بود بزرگترین جشن برای ولایت امیرالمومنین برگزار شود؛ یک مهمانی ده کیلومتری!

عهد می‌بندم

بین شلوغی گم شده بودم که یک باره خودم را مقابل یک بنر پیدا کردم. بالای بنر بزرگ نوشته شده بود «عهد می‌بندم…». هرکس که رد می‌شد و بنر را می‌دید، روی آن چیزی می‌نوشت، عهدی می‌بست. یکی نوشته بود: «قول می‌دهم در راه فرزندانت قدم بردارم.» دیگری از آرزویش نوشته بود: «عهد می‌بندم که روزی معروف شوم.» آن یکی نوشته بود: «عهد می‌بندم فرزندان صالح تربیت کنم». آن لابلا سادگی و صمیمیت یکی از نوشته‌ها چشم را به خود می‌گرفت: «عهد می‌بندم دست از دوست داشتنت برندارم!»

جمعیت را نگاه کردم؛ همه این سادگی و صمیمت همین جا بود. چشمم به زن و مرد جوان و خوش‌رویی افتاد که لبخندزنان سلفی می‌گرفتند. جلوتر رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی خواستم گپی بزنیم. پرسیدم: «تازه ازدواج کردید؟» جواب دادند: «بله تقریباً چند ماهی است که ازدواج کردیم. امسال اولین باری است که به این رویداد می‌آییم. راستش را بخواهید بعد از دیدن این جمعیت که برای حضرت علی آمده‌اند، واقعاً احساس غرور کردیم!»

وقتی پرسیدم که میان غرفه‌ها کدامیک بیشتر از همه نظر شما را جلب کرد، جوابی جالبی شنیدم: «بازی‌ها و سرگرمی‌ها طوری طراحی شده‌اند که تمام اعضای خانواده را درگیر می‌کنند. کوچک و بزرگ هم ندارد… خلاصه اینجا فرصت خوبی برای یک عصر خانوادگی لذت بخش فراهم شده»

درست می‌گفت. به غرفه‌های کنار خیابان و وسایل بازی میانه مسیر که دقت کردم، بچه‌ها حسابی عشق و حال می‌کردند و خوش می‌گذراندند و گرچه حدوداً از هر ۱۰ غرفه حداقل ۷ مورد متعلق به بچه‌ها بود؛ اما باز هم خانواده‌ها پا به پای بچه‌های هیجان‌زده و مشعوف بودند.

یکی در صف بود نقاشی بود تا خادم هنرمند صورتش را نقاشی کند، یکی برای سوار چرخ و فلک شدن معصومانه پا بر زمین می‌کوبید و پدر و مادرش سعی می‌کردند قانعش کنند که فقط کمی بیا برویم جلوتر؛ صد تا چرخ و فلک دیگر اینجاست. بعضی‌ها هم بی آن که وقت تلف کنند و معطل این صف و آن صف شوند روی قصر بادی‌ها لیز می‌خوردند و و هنوز پایین نرسیده دوباره بالا می‌رفتند.

با اجازه بزرگ‌ترهای مهمونی ده کیلومتری؛ بله!

میان جمعیت و شلوغی بازی‌های کودکان، صدایی از دور به گوشم رسید: «خانم! آقای امیررضا از شما خواستگاری کرد، جواب بله را می‌دهید؟» صدای کف و سوت جمعیت به آسمان رسید. بله. مراسم خواستگاری بود و تا به نزدیکی صدا برسم، عروس و داماد را پای سفره عقد نشانده بودند.

حدوداً هشت دقیقه تا اذان زمان مانده بود. عاقد گفت: «لطفا اجازه بدهید در این ۸ دقیقه، با گرفتن بله از عروس خانم شادی و جشن زیبای امشب را تکمیل کنیم.» بعد از عروس نامش را پرسید. عروس و داماد همزمان جواب دادند: «مینا». صدای جمعیت پایین گرفت و صدای عاقد بالا رفت: «خانم مینا …، آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را با مهریه مشخص به عقد آقا امیررضا… دربیاورم؟»

جمعیتی که از دیدن عقد دو جوان غریبه، بی‌اندازه به وجد آمده بودند و روی صورت تک تک آنها خنده رضایت پهن شده بود، همه با هم با صدای بلند رسم قدیمی عقد را به جا آوردند: «عروس رفته گل بیاره!» عاقد هم دل به دل جمعیت داد و دنباله رسم را گرفت: «برای بار دوم می‌پرسم؛ آیا بنده وکیلم؟» همه با صدای بلندتری جواب عاقد را دادند: «عروس رفته گلاب بیاره!»

عهد می‌بندم/ با اجازه بزرگ‌ترهای مهمونی ۱۰ کیلومتری؛ بله!

بالاخره نوبت آخرین بار رسید: «برای بار سوم می‌پرسم عروس خانم! آیا بنده وکیلم شما را به عقد آقا امیررضا طبق مهریه مشخص دربیاورم؟» عروس در میانه جمعیتی که منتظر انفجار از شادی بودند، با آرامش، پاسخ همیشگی را گفت: «با اجازه بزرگترها، بله!» و چیزی نمانده بود انفجار جمعیت و صدای دست و جیغ، به گوش‌ها آسیب بزند.

همانطور که با صدای بلند برای زوج جوان آرزوی خوشبختی می‌کردند، کم کم به مسیر خود ادامه دادند ولی لبخند کماکان بر صورت همه نقش داشت. حال دل‌‎ها شاد شده بود. کسی چه می‌داند؟ شاید به همین بهانه چند نفری از جوان‌ها به فکر بالا زدن آستین‌هایشان بیفتند…

فکر نمی‌کردم مردم تهران این همه شرکت کنند

ساعتی از شروع جشن گذشت و از خستگی کف پایم را حس نمی‌کردم، اما از تماشا سیر نشده بودم. لبه جدولی نشستم که کمی استراحت کنم. زن مسنّی کنارم نشست: «مادر جان چرا این قدر خسته‌ای؟» گفتم زیاد راه رفتم. نگاهش غرق مهربانی شد: «عشق به امام علی که خستگی نمی‌شناسد..»

طولی نکشید که برای نماز مغرب و عشا یا علی گویان از جایش بلند شد: «نگاه کن! من و آقامون از تاکستان قزوین امروز صبح فقط به عشق این مراسم و امیرالمومنین آمدیم تهران، شب هم برمی‌گردیم».

سر حرف که باز شد، پرسیدم: «اصلا مراسم خوبی بود؟» بی آنکه درنگ کند، جواب داد: «عالی بود. عالی. فکر نمی‌کردیم با این جمعیت روبرو شویم؛ دروغ چرا؛ فکر نمی‌کردم مردم تهران این قدر خوش‌نیت باشند و از این جشن استقبال کنند..» بعد نگاهی به غرفه‌ها و پذیرایی‌ها انداخت و دنبال حرفش را با دعایی کامل کرد: «کاش خدا همیشه همین قدر به همه ما روزی و نعمت عطا کند تا شاید میزبان‌های خوبی برای مسلمانان باشیم». آخر حرف هم نیم نگاهی به آسمان کرد و دعای خیری از اعماق دل زیر لب آورد: «خدا باعث و بانی و هرکس اینجا قدمی برداشته را حفظ کند، خدا حاجت دلش را بدهد».

عهد می‌بندم/ با اجازه بزرگ‌ترهای مهمونی ۱۰ کیلومتری؛ بله!

با انرژی جدیدی که از هم‌صحبتی با زن تاکستانی گرفتم، دوباره به راه افتادم. سری به مدرسه و مؤسسه بهزیستی زدم که میزبان مردم بودند. اجرای زنده موسیقی‌های سنتی؛ تدارک دیدن برنامه‌ای نمایشی توسط افراد دارای معلولیت؛ بازی‌های جذاب و هیجان‌انگیزی که صدای جیغ و هیاهوی بچه‌‎ها را حسابی به آسمان رسانده بود؛ مردمی که با اشتیاق همراه هر مراسمی در این شادپیمایی می‌شدند؛ مجری‌هایی که مسابقه و رقابت‌های شاد میان بچه‌ها برگزار می‌کردند و بچه‌هایی که در نهایت در این شب شاد همه برنده بودند.


منبع: مهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

how many casibom casibom casibom
دکمه بازگشت به بالا